لافتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار

داستانهایی از قضاوتهای امیرالمومنین حضرت علی (ع)

لافتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار

داستانهایی از قضاوتهای امیرالمومنین حضرت علی (ع)

راه تشخیص

در زمان خلافت امیرالمومنین (ع) کودکی را که دارای دو سر و دو سینه بر یک کمر بود ، به دنیا آمد. میراثش را از آن حضرت جویا شدند.
امام (ع) فرمود ، هنگامی که در خواب است بر او فریاد زندد اگر هر دو سر با هم بیدار شدند یک نفر است و یک میراث می برد و اگر یکی بیدار و دیگری همچنان خواب مباند دو میراث می برد.(1)
1 - فروع کافی ج 7 ص 159 حدیث 1

نیرنگ زنی حیله گر!

زنی فتنه گر شیفته و دلباخته نوجوانی از انصار گردید، ولی هر چه کوشید جوان پرهیزکار را جلب توجه و عطف کند نتوانست، از این رو درصدد انتقامجویی برآمده و تخم مرغی را شکسته با سفیده آن جامه خود را از بین دو را آلوده ساخت و بدینوسیله جوان پاکدامن را متهم کرده او را نزد عمر برد و گفت : ای خلیفه! این مرد مرا رسوا نموده است.
عمر تصمیم گرفت جوان انصاری را عقوبت دهد، مرد پیوسته سوگند یاد می کرد که هرگز مرتکب فحشایی نشده است و از عمر می خواست تا در کار او دقت و تحقیق نماید، اتفاقا امیرالمومنین (ع) در آنجا نشسته بود، عمر به آن حضرت (ع) رو کرده و گفت : یا علی ! نظر شما در این قضیه چیست؟
آن حضرت به سفیدی جامه زن به دقت نظر افکنده وی را متهم نمود و فرمود : آبی بسیار داغ روی آن بریزند و چون ریختند جامه بسته شد، پس امام (ع) برای فهماندن حاضران اندکی از آن را در دهان گذاشت و چون طعمش را چشید آن را به دور افکند و سپس به زن رو کرده ، او را سرزنش نمود تا این که زن به گناه خود اعتراف نمود و از این راه مکر و خدعه زن آشکار کرد و به برکت آن حضرت ، مرد انصاری از عقوبت رها گردید. (1)

1 - فروع کافی ، کتاب القضاء و الاحکام باب النوادر، حدیث 12 ، تهذیب باب الزیادات فی القضاء و الاحکام ،‌حدیث 11

زنی که فرزند خویش را انکار می کرد

او که جوانی نورس بود سراسیمه و شوریده حال در کوچه های مدینه گردش می کرد، و پیوسته از سوز دل به درگاه خدا می نالید : (ای عادل ترین عادلان! میان من و مادرم حکم کن.)
عمر به وی رسید و گفت : ای جوان ! چرا به مادرت نفرین می کنی؟
جوان : مادرم مرا 9 ماه در شکم خود نگهداشته و پس از تولد شیر داده و چون بزرگ شدم و خوب و بد را تشخیص دادم مرا از خود دور نمود و گفت : و پسر من نیستی!
عمر به زن رو کرد و گفت : این پسر چه می گوید؟
زن : ای خلیفه! سوگند به خدایی که در پشت پرده نور نهان است و هیچ دیده ای او را نمی بیند ، و سوگند به محمد (ص) و خاندانش! من هرگز او را نشناخته و نمی دانم از کدام قبیله و طایفه است، قسم یه خدا! او می خواهد با این ادعایش مرا در میان عشیره و بستگانم خوار سازد. و من دوشیزه ای هستم از قریش و تاکنون شوهر ننموده ام .
عمر : بر این مطلب که می گویی شاهد داری؟
زن : آری ، و چهل نفر از برادران عشیره ای خود را جهت شهادت حاضر ساخت. گواهان نزد عمر شهادت دادند که این پسر دروغ گفته ، می خواهد با این تهمتش زن را در بین طایفه و قبیله اش خوار و ننگین سازد.
عمر به ماموران گفت : جوان را بگیرید و به زندان ببرید تا از شهود تحقیق زیادتری بشود و چنانچه گواهیشان به صحت پیوست بر جوان حد افتراء (1) جاری کنم.
ماموران جوان را به طرف زندان می بردند که اتفاقا حضرت امیرالمومنین (ع) در بین راه با ایشان برخورد نمود. چون نگاه جوان به آن حضرت افتاد فریاد براورد : ای پسر عم رسول خدا! از من ستمدیده دادخواهی کن. و ماجرای خود را برای آن حضرت شرح داد.
امیرالمومنین (ع) به ماموران فرمود : جوان را نزد عمر برگردانید. حوان را برگرداندند ، همر از دیدن آنان برآشفت و گفت : من که دستور داده بودم جوان را زندانی کنید چرا او را بازگرداندید؟!
ماموران گفتند : ای خلیفه ! علی بن ابیطالب به ما چنین فرمانی داده ، و ما از خودت شنیده ایم که گفته ای : هرگز از دستورات علی (ع) سرپیچی مکنید.
در این هنگام علی (ع) وارد گردید و فرمود : مادر جوان را حاضر کنید، زن را آوردند و آنگاه به جوان رو کرده و فرمود : چه میگویی؟
جوان داستان خود را به طرز سابق بیان داشت.
علی (ع) به عمر رو کرد و فرمود : آیا اذن می دهی بین ایشان داوری کنم؟ عمر گرفت : سبحان الله ! چگونه اذن ندهم با این که از رسول خدا (ص) شنیدم که فرمود : علی بن ابیطالب از همه شما داناتر است.
امیرالمومنین (ع) به زن فرمود : آیا برای اثبات ادعای خود گواه داری؟
زن : آری ، و شهود را حاضر ساخت و آنان مجددا گواهی دادند.
علی (ع) : اکنون چنان بین آنان داوری کنم که آفریدگار جهان از آن خشنود گردد ، قضاوتی که حبیبم رسول خدا (ص) به من آموخته است ، سپس به زن فرمود : آیا ولی و سرپرستی داری؟
زن : آری ، این شهود همه برادران و اولیای من هستند.
امیرالمومنین (ع) به آنان رو کرده فرمود : حکم من درباره شما و خواهرتان پذیرفته است؟
همگی گفتند : آری.
و آنگاه فرمود : گواه می گیرد خدا را و تمام مسلمانانی را که در این مجلس حضور دارند که عقد بستم این زن را برای این جوان به مهر چهارصد درهم از مال نقد خود، ای قنبر! برخیز درهمام را بیاور.
قنبر درهمها را آورد ، علی (ع) آنها را در دست جوان ریخت و به وی فرمود : این درهمها را در دامن زنت بیندازو نزد من میا مگر این که در تو اثر زفاف باشد (یعنی غسل کرده باشی).
جوان برخاست و درهمها را در دامن زن ریخت و گریبانش را گرفت و گفت : برخیز!
ر این موقع زن فریاد برآورد : آتش! آتش ! ای پسر عم رسول خدا! می خواهی مرا به عقد فرزندم درآوری؟ سوگند به به خدا او پسر من است! آنگاه علت انکار خود را چنین شرح داد : برادرانم مرا به مردی فرومایه تزویج نمودند و این پسر از او به من رسید، و چون بزرگ شد آنان مرا تهدید کردند که فرزند را از خود دوم سازم ، به خدا سوکند او پسر من است. و دست فرزند را گرفت و روانه گردید.
در این هنگام عمر فریاد برآورد : اگر علی نبود عمر هلاک می شد. (2)
1 - هشتاد تازیانه
2 - فروع کافی، کتاب القضایا و الاحکام ، باب النوادر ، حدیث 6 ، تعذیب، باب الزیادات فی القضایا و الاحکام ، حدیث 56

وزن در

گروهی آهنگر دری آهنی را به وزنی که صاحبان در برا آن تعیین نمودند معامله نموده در را به طرف مقدص می بردند٬ در بین راه کسانی وزن در را از آنان پرسیده و خریداران جریان را گفتند آنان اظهار داشتند وزن در هرگز به این مقدار نمی باشد.

خریداران برگشته از فروشندگان تقاضای کم نمودن قیمت در را نمودند ٬ آنان ابا کردند نزاعشان درگرفت ٬ نزد امیرالمومنین (ع) رفتند ٬ آن حضرت به آنان فرمود : در را به طرف رودخانه ببرید و آنگاه فرمود : آن را میان قایقی گذارده و اندازه فرورفتگی قایق را در آب نشانه کنید ٬ و سپس فرمود : حالا به جای در ٬ خرمای وزن شده قراردهید تا به همان اندازه در آب فرو رود ٬ پس فرمود : وزن در به مقدار وزن خرماهاست. * - بحار ج ۴۰ ص ۲۸۶

تدبیر

مردی نزد امیرالمومنین (ع) آمد و گفت : مقداری خرما جلویم بود ٬ ناگهان زنم پیشدستی کرده دانه ای از آنها برداشته در دهن انداخت پس من سوگند یاد کردم که خرما را چه بخورد و چه بیرون بیندازد طلاق باشد.

امام (ع) به وی فرمود : نصفش را بخورد و نصفش را بیندازد ٬ در این صورت تو از سوگندت خلاصی یافته ای. (۱)

۱ - ارشاد ٬ مفید ٬ ص ۱۱۸

کور کردن با آیینه


منقول از (کتاب قضاوتهای امیرالمومنین - مولف : آِیت الله حاج شیخ محمدتقی تستری - ترجمه حجت الاسلام سیدعلی محمدموسوی جزایری)


غلامی از قبیله قیس با مولای خود به نزد عثمان رفتند. غلام اظهار داشت که مولایش با زدن ضربه شدیدی چشم او را کو کرده ولی ساختمان چشم سالم است. مولا به غلام می گفت : دیه چشمت را به تو می دهم از قصاص صرفنظر کن. غلام از گرفتن دیه ابا داشت و تنها خواسته اش قصاص بود.


عثمان در حکم قضیه درمانده گردید. از اینرو آنان را به نزد حضرت امیر (ع) برد و از آن حضرت تقاضای داوری کرد. مولا یک دیه کامل به غلام تسلیم نمود تا از قصاص درگذرد. غلام نپذیرفت. مولا حاضر شد دو دیه بپردازد ولی باز هم غلام امتناع داشت و جز به قصاص راضی نبود. در این موقع امیرالمومنین به منظور قصاص گرفتن از مولا آیینه طلبیده آن را داغ نمود و آنگاه مقداری پنبه خواست و آن را خیس کرد و بر اطراف چشم او روی پلکها گذاشت و چشم او را در مقابل آفتاب نگهداشت و به وی فرمود : در آیینه نگاه کن و چون قدری نگاه کرد کور شد بدون اینکه آسیبی به ساختمان چشمش وارد شود. (۱)


۱ - فروع کافی ج ۷ ص ۳۱۹ حدیث ۱